۱۳۸۸/۹/۹

پیشنهاد برای سنگ قبر

بازماندگان محترم:
چه امروز بمیرم، چه فردا، چه سال دیگر، لطفا روی سنگ قبر و اعلامیه ها، کلمه « ناکام» را بعد از ذکر نامم فراموش نکنید. شما فقط خودتان تعداد کتابهایی که می خواستم بخوانم و فیلم هایی که یک گوشه اسمهایشان را نوشته بودم که یادم باشد ببینم را لحاظ کنید! خودتان دلتان کباب می شود. حجم آرزویی که به گور می برم با حجم آرزوی جوانی که فقط دلش یک عروسی خوب می خواست اصولا قابل مقایسه است؟ اشکال کار هم این است که اسم هرکدام از کتابها یا فیلمها که در لیستم خط می خورد ده تا اسم دیگر جایش سبز می شوند.
یکی جلوی صنعت فیلمسازی و کتاب نویسی دنیا را بگیرد تا همه مان«ناکام ناکام » نشده ایم.

۱۳۸۸/۹/۶

قاتل زنجیره ای خانوادگی

دخترم می‌گوید: « کاش تفنگ داشتم » تلویزیون روشن است و برنامه کودک پخش می کند. فکر می کنم لابد بچه ام تحت تاثیر حرف های شعاری مجری درباره هفته بسیج یا مبارزه با استکبار جهانی قرار گرفته.
می گوید:« می‌دونی با تفنگ چی کار می‌کردم مامان؟ » یاد انشاهای قدیم خودمان در مدرسه می‌افتم که موضوع «کاش...» بهمان می دادند ومی‌نوشتیم کاش از تفنگ ها گل بیرون می آمد و از این مزخرفات.
می پرسم:«تفنگ داشتی چی کار می کردی؟» می‌گوید: «می‌زدم همه این خاله، عمو، دایی ها را می کشتم» نگران نگاهش می کنم. کی دخترم این همه خشن شد که انگیزه قتل های دسته جمعی خانوادگی پیدا کند و من نفهمیدم؟
ادای خاله و عموی مورد نظر را که در می آورد تازه می فهمم منظورش انبوه قوم و خویش هایی است که تازگی ها در برنامه های کودکان ظاهر می شوند، چایی نخورده خودشان را فامیل اعلام می کنند و قربان صدقه می روند. خاله فلان، عمه بهمان، عمو ایکس و دایی ایگرگ .
می گوید: «مامان! اینا چرا این قدر لوس اند؟ دلم می خواد خفه شون کنم این قدرحرف بیمزه می زنند» جوابی ندارم بدهم و بیشتر دلم می خواهد بگویم خواستی بروی، من را هم صدا کن، من هم توی آن سازمان یکی دو نفرمجری و مدیر،کاندید دارم برای ترور! ولی وقتی مامان هستی از این حرف ها نمی زنی. صدایم را از آن مدل های همه چی دان مامانی می کنم ومی گویم«عزیزم! خوب شاید تو بزرگ شدی که اینها به نظرت لوس می آیند. بعد هم دخترم! آدم از هرکی بدش می آید که تفنگ نمی گیرد برود او را بکشد»( یکی توی سرم می پرسد چرا؟ اگر توانستی الآن برای این حرفت یک استدلال بیاوری).
می گوید: «پس چرا ما الآن خونه مادربزرگه و مدرسه موشها را که می‌گی بچگی شما پخش می کرده می بینیم به نظرمون بیمزه نمی آد؟» چی دارم بگویم؟ بگویم دخترم برای ما در بچگی ارزش قائل بودند و وقت می گذاشتند و فکر می کردند و هنر به خرج می دادند وبرنامه می ساختند ولی الآن می روند از توی کوچه یا از فامیلهای خود صدا و سیمایی ها یک آدم شیرین عقل که بتواند اداهای عجیب از خودش درآورد می آورند برای شما. حتی زحمت نمی کشند متن حرف هایش را اندکی تنظیم کنند*. واقعا چی دارم بهش بگویم که سیاه نمایی نشود و بچه ام آینده اش در این مملکت خراب نشود؟
مادری، از این مسابقه هایی است که دینگ "وقت شما تمام شد"ش را خیلی زود می زنند. نمی توانی زیاد فکر کنی وسریع باید یک جوابی بدهی حتی اگر صدای خنده تمام تماشاچیان داخل استودیو را توی گوش خودت بشنوی مجبورنیستی تلویزیون ببینی دخترم! اصلا برو مشقهاتو بنویس»( آخر منطق مادرانه)
دخترم که می رود مشقهایش را بنویسد، فکر می کنم که خوب است دخترم دیگر مدرسه می رود و برنامه کودک صبح های وسط هفته را نمی بیند. عالمی دارند برنامه های صبح های هفته. بس که خاله ها دستشهایشان را به طرزهای عجیبی در هوا تکان می دهند و لبهایشان را غنچه می کنند یا زیادی کش میدهند و می گویند دوستون دارم، به نظر می آید برنامه را برای کودکان ریش و سبیل دار دارند پخش می کنند! ( اگر شوهرتان هفته دیگر اظهار تمایل کرد بچه را صبح نگهدارد که شما با خیال راحت بروید خرید یا کلاس، اصلا تعجب نکنید)


* همین جا برنامه فتیلیه را از تمام حرفهایی که در بالا زدم استثنا کنم که حقی زایل نشود. انصافا برنامه خلاق فوق العاده ای است و برایش زحمت کشیده می شود.یادم باشد درباره فتیله حتما یک پست می گذارم.

۱۳۸۸/۹/۲

نکنه آرزو کنی این روزها بگذرند

یکهو فهمیدم. یکهو فهمیدم کسی آن وسط، روی لبه صندلی عقب ماشین ننشسته، سرش را از لای دو تا صندلی جلو نیاورده بین ما دو تا و هیجان زده راجع به صفحه ها و عقربه های جلوی راننده و رهگذرها و مغازه ها نظر نمی دهد. یکهو فهمیدم بچه هایم بزرگ شده اند،درست تکیه داده اندعقب و از پنجره های کناری، سرد و ساکت، خیابان را نگاه می کنند و هر از گاهی راجع به چیزی غر می زنند. یکهو سرم را چرخاندم عقب و دلم خواست یک کله کوچک آن وسط دو تا صندلی جلو باشد که بشود بوسش کرد ولی نبود.

۱۳۸۸/۸/۳۰

کارگرکلمه

بعضی نویسنده‌ها «ملکه کلمه‌» اند. می‌نشینند در فضای بسته کندوهایشان و انبوه سلولهای خالی را پر از کلمه می‌کنند.
بعضی نویسنده ها ولی کارگرند. دور می شوند از کندو و در هر اتفاق سبزو سرخی شیرجه می زنند. به دنبال اندکی شهد. اندکی کلمه که از درون گرم واقعیت درآمده باشد. معمولا محبوب هم نیستند چون نیش می زنند. چون برای زنده ماندن در دنیای واقعی مجبوری نیش داشته باشی. چون مجبورند از اندک شهدهایی که آورده اند در مقابل غریبه‌هامحافظت کنند. چون کسی از استقلالشان خوشش نمی‌آید و از اینکه زیادی دور می روند.

۱۳۸۸/۸/۲۸

تشبیه های نسل نو

پسرکم می گوید:« مامان! نمی دانم چرا خوابهام مث بازی کامپیوتریه. امتیازم را آن بالا نمی نویسه ولی بعد یک مدت می گذارن برم مرحله بعد.»

۱۳۸۸/۸/۲۶

خواستگاری در 1395

پسره دارد به دوستش می گوید: « به نظر من در سالهای آینده دختر پسرهایی که با هم آشنا می شوند یا آنهایی که می روند خواستگاری جزو اولین سئوالها می پرسند: ببخشید! شما از آنهایی هستید که می گویند در انتخابات سال 88 تقلب شده یا نه؟» دوستش می خندد. پسره می گوید:« باورکن! اینجوری می شه! هیچ وقت درست معلوم نمی شه که واقعا تقلب شده بود یا نه ولی می شه یکی از ملاکهای شناخت آدما! »
من پشت سرشان دارم راه می روم. خیلی می خندم. هم به حرفش و هم به اینکه فکر می کند مبناهای انتخاب ازدواج و عشق برای آدمها، فکرو نظر است. نگاهش می کنم. خیلی جوان است.

۱۳۸۸/۸/۲۵

نه گل باد و نه گلزار*

زنها دو دسته اند:
آنهایی که پذیرفته اند که جهان باز هم دختران جوان زیبا تولید می کند و آنهایی که نپذیرفته اند. عاشق آرامش صورت آنهایی ام که قبول کرده اند.
* این شعر کتاب فارسی مدرسه را یادتان هست: چون ریشه من کنده شد از باغ و بخشکید.....

کلمه ترکیب های تازه

در: راه برون رفت ازهر اوضاعی که در آن هستیم

۱۳۸۸/۸/۲۴

ببخشید! من شما را کجا دیدم؟

« گیج ایستاده بود آن وسط و یادش نمی آمد آمده آنجا دنبال چی»، چند روزه این تصویراذیتم می کند. جمله هه بیخود و بی جهت آمده تو ذهنم و ول کن هم نیست. انگار از داستانی فرار کرده باشد یا قرار باشد برود توی داستانی.
 می شود زنی باشد وسط آشپزخانه اش یا مردی توی انباری آپارتمانشان. می شود کارگری باشد که آمده برای اوستای بنایی ابزاری ببرد. جا پیدا کردن برای تصویرهای این مدلی کار سختی نیست.
فقط نمی فهمم چرا این یکی زیادی آشنا می زند. انگار خیلی تکرار شده باشد. جاهای مختلف. سالهای مختلف. نمی فهمم چرا کاراکتره این قدر آشنا به نظر می آید« گیج ایستاده بود آن وسط و یادش نمی آمد آمده آنجا دنبال چی»   

۱۳۸۸/۸/۲۲

می شه این نقش را بدین یکی دیگه؟

نمایشی که بازیگرش توی حس نرفته، غمگین است. بازیگری که مدام حواسش هست دارد بازی می کند دل آدم را هم می زند. می شود راحت او را تنها گذاشت روی صحنه و سالن را ترک کرد. بی عذاب وجدان.
هیچ وقت نفهمیدم چطور از آدمیزاد خواسته ای هم گرم و واقعی این دنیا را بازی کند هم مدام حواسش باشد که بازی است.
مطمئنی عضوی، اندامی ، ارگانی ویژه این موضوع خلق نکرده بودی که یادشان رفته بگذارند. چیزی آن بالا جا نمانده؟ تناقض است ها؟

۱۳۸۸/۸/۱۹

بنا بر آخرین گزارشهای نرسیده

همین الآن که ما اینجا نشسته ایم بچه های کلاس اول یادگرفته اند بنویسند «آب». از پنجره مدرسه صدایشان می آید که با آخرین توانی که در حلق کوچکشان دارند داد می زنند« آب» و لبهایشان را سفت می فشارند که صدای «ب» آخر بیاید.

همین الآن که ما اینجا نشسته ایم زنی آخرین منجوق لحاف جهیزیه دخترش را که فردا شب عروس روستایی دیگر می شود را می دوزد و تشک های رنگ رنگی را در ایوان چوبی روی هم دسته می کند.


همین الآن که ما اینجا نشسته ایم نوک عصای پیرزنی با زحمت زیاد می خورد به سرشاخه درخت قدیمی حیاطش و خرمالوی رسیده ای می افتد در دستهای چروکیده ای که فکر می کردند دیگر به هیچ دردی نمی خورند .


فکرش را بکن درست همین الآن که ما اینجا نشسته ایم پاهایی می دوند، برهنه می دوند، کف پاها زمین را لمس می کند. پارچه ای سفید دور ساقها می پیچد، می روند و برمی گردند. می رسند به کوه صفا، برمی گردند به مروه. خسته می شوند، عرق می کنند . پارچه ای سفید دور ساقها می پیچد. باز پاهای برهنه می دوند. به دنبال گمشده ای، به دنبال گمشده ای... 
فکرش را بکن، درست همین الآن که ما اینجا نشسته ایم.

۱۳۸۸/۸/۱۷

سبز مثل سیم

نشسته ایم در اتاق انتظار دندانپزشکی، دستیارهای دکتر دارند در اتاقی که درش نیمه باز است حرف می زنند:« کش های سبزمان تمام شده. باید دوباره سفارش بدهیم. بعد از انتخابات بیشتر آنهایی که ارتودنسی دارند می گویند کش لای سیم های دندانشان را سبز بگذاریم. بقیه رنگها مانده سبز تمام شده»

* باور کنید با گوش های خودم این را شنیدم

۱۳۸۸/۸/۱۵

ولی الهه ناز ارابه زرد مرده بود

زنش مرده بود چون توردوزی های دورجعبه دستمال کاغذی روی داشبورد کثیف و سیاه شده بودند. زنش مرده بود چون روکش های سفید که درست اندازه صندلی های چرمی برش خورده و دوخته شده بودند لکه لکه و زرد بودند.

فقط صبح جمعه که پلیس ها سر چهارراه نیستند می شد با ماشین این قدر فرسوده مسافرکشی کرد و مسافرهای صبح جمعه که مثل من نترس باشند و سوار پیکان زردی بشوند کم اند.من نترسیدم، در را که باز کردم دیدم از داخل، کسی دوردستگیره های فلزی درها با مخمل شیری نازک، رویه دوخته، رویه ای که فقط می شد یک زن دوخته باشد تا مبادا دست مردش موقع باز کردن درها به فلز سرد بخورد، بعد نمی دانم که چرا نترسیدم . بوی عشق همیشه خیال آدم را راحت می کند. این مرد، عشق را تجربه کرده. چه امنیتی از این بیشتر؟ زنش اما مرده بود چون درزهای رویه مخملی دستگیره ها شکافته بود و نخ ها آویزان مانده بودند.

یک آن حس کردم روی ارابه ای سوارم چون کف ماشین زنگ زده و خورده شده بود و از شکاف بدنه، راحت آسفالت خیابان را که از زیر پایم می گذشت می دیدم.صبح جمعه، ارابه ای از سالهای دور آمده بود.

چند تا تکه پارچه گل گلی که می شد اضافه های دامن توخانه ای زنی باشند، کرده بود توی شکافی که قبلا رادیو در آن جا می افتاده لابد برای اینکه داشبورد کهنه نلرزد یا از توی سوراخ های بدنه باد نیاید. مرد مسافری که بعد از من سوارشد و جلو نشست با خنده بهش گفت «رادیوت چند موجه داداش؟» مرد لبخند کمرنگی زد « می بینی که سه جا را بیشتر نمیگیره» پارچه ها سه جور بودند. یکی که گلهای درشت قرمز داشت و می شد از دامن جوانی های زن مانده باشد و آن دو تا ی دیگر فکر کنم مال سالهای بعدتر بودند.

عروسک موبلند آویزان به آینه که پیراهن بافتنی دست بافی تنش بود می رقصید .دو تا مرد حرفشان را درباره رادیوهایی که دزدها می برند و پشت شهرداری و جایی که رادیو دزدی می فروشند ادامه دادند ولی من نگاهم به بالشتک نازکی بود که پشت سرمرد گذاشته بودند که بتواند پشت سرش را به آن تکیه دهد.روی بالشتک، روکش قبلا سفید و حالا چرکمرده ای بود که می آمد تا پشت صندلی جلو و آن پشت بندینک می خورد. دو تا بندینک باریک پارچه ای که حالا ناشیانه به هم گره ای سردستی خورده بودند.

همان وسط راه پیاده شدم. پشیمان شده بودم که بروم جایی. دلم می خواست زود برگردم خانه ! ولی قبل از اینکه پیاده شوم آرام گره بندینک ها را باز کردم و دوتایی را به هم پاپیون ظریفی زدم. گذاشتم حس لبخند زنی بندهای تنم را بلرزاند.

۱۳۸۸/۸/۱۲

مریم مقدس گروگان من بود

یک زن آمریکائی هست که من باید بهش بگم ببخشید. شاید اسمش ماریا است و صدایش می کنند ماری، شاید جودی است، شاید کیت. شاید هم آنت. تنها چیزی که از او می دانم این است که 30 سال پیش یک دختر بچه دبستانی بوده. همان وقتی که تلویزیونشان و معلمهایش توی مدرسه بهش گفتند ایرانی ها، چند تا آمریکائی هموطن ما را گروگان گرفتند، بهش گفتند ایرانی ها بداخلاق اند و گفتندآن گروگان، الآن خیلی تنهاست و ترسیده و دلش برای خانه تنگ شده.
نزدیک کریسمس بوده و دختره، همان کیت یا جودی یا ماری، دل کوچکش سوخته، رفته یک کارت خریده، پشت کارت را نوشته کریسمس مبارک و داده معلمش بفرستد برای گروگان. کارت با یک هواپیما که پر از کارت های کریسمس دیگری از دختر و پسرها و پیرزنها و زنهای خانه دار آمریکائی دیگربوده آمده ایران. با کارت های دیگر ریخته شده پیش گروگان های قدبلند درشت هیکل. آنها پشت چند تایی از کارتها را خواندند بعد دیگر حوصله شان نیامده بخوانند . کارت همراه کارت های دیگر چند روز آنجا مانده و وقتی یک کیسه کارت دیگر آمده،دیگر جا نبوده و کارت دختره را هم همراه بقیه کارتهای دیگر بردند ریختند توی یک اتاق . اتاق تا نزدیک سقف پر شده از کارتهای کریسمسی. دانشجوهای گروگانگیر که شب به نوبت کشیک می دادند دیدند این همه کارت مانده اینجا و هیچ استفاده ای ندارد، چند تایی اش را برداشتند و یادگاری برده اند خانه. کارت آن دختره، ماری، آنت یا جودی، را خواهر من برداشته و گفته این را ببرم برای خواهر کوچولویم خوشحال شود. من خیلی هم کوچولو نبودم. کلاس دوم بودم و از اینکه به دوستهای هم کلاسی ام پز بدهم که خواهر من از آنهاست که لانه را گرفتند و تفنگ دارد و شب کشیک می دهد حسابی کیف می کردم ولی دوستهایم قبول نمی کردند و می گفتند از خودت در می آوری و پز الکی می خواهی بدهی. بعد یکهو آن مریم مقدس براق که در آن کارت کریسمسی نشسته بود و گهواره چوبی عیسای به دنیا آمده را تاب می داد به دادم رسید و دوستهایم که فرق کارت آمریکائی با کارت پستال ایرانی سرشان می شد مثل یک معجزه که از آستینم در آورده باشم به صفحه براقش نگاه کردند و باور کردند من خواهر یک قهرمانم .
از این کارت های کلفت بود که جنس نایلونی داشتند و ناخن می کشیدی رویش صدا می داد. قدیمیها می دانند چه می گویم. یک ستاره درخشان بالای مزرعه بود و مریم مقدس هر بار که کارت را کج و راست می کردیم چشمهایش باز و بسته می شد. همان طور که عیسای برهنه لای پارچه سفید را تاب می داد چشمهایش بسته و باز می شدند و دخترهای مدرسه ما جمع می شدند و مرتب کارت را کج و راست می کردند و من مرتب تعریف می کردم که خواهرم آنجاست و تفنگ می اندازد روی دوشش و اسم رمز شب دارند و پشت در اتاق گروگانهای زن نگهبانی می دهند. خط دختره، جودی، آنت یا کیت، پشت کارت بود و ما هنوز انگلیسی بلد نبودیم و دخترهای کلاس پنجم می گفتند نوشته سال نو مبارک . الکی می گفتند و آنها هم انگلیسی بلد نبودند و ما هیچ کداممان به دختری که می شد آنها را نوشته باشد فکر نمی کردیم. به دختری که مثل ما نمی دانست جاسوسی یعنی چه و نمی دانست آن مردها و زنها در کشور من چه می کردند. ما هم مثل او نمی دانستیم و فقط خوشمان می آمد از آن دستگاه های کاغذ خردکن که تلویزیون نشان می داد و از آن دانشجوهایی که نشسته بودند روی زمین و مثل پازل کاغذها را کنار هم می چیدند.
تا چند سال بعد، کارت توی جعبه چیزهای خاص من بود که ته کمد نگه می داشتم. نوجوان که شدم با خواهرم دعوا می کردم که چرا آن کارت را برداشتی، شاید گروگانها راضی نبودند و خواهرم می گفت خیلی زیاد بود و اندازه یک اتاق بود و بقیه بیشتر برداشتند و من فقط همین یکی را برداشتم. بعدها دیگر یادم رفت و تا همین امشب یادم نیفتاده بود.
دختره ، همان کیت یا آنت یا ماری، لابد حالا زنی است اندازه من و مثل من لابد بچه دارد و حتما یادش نمی آید که کارت را فرستاده بوده. اگر هم یادش بیاید لابد خنده اش می گیرد از اینکه آن وقتها نمی فهمیده رسانه ها چه بیخودی احساس آدم را تحریک می کنند ولی من احساس تلخی دارم از تمام سالهایی که کارت ته گنجینه محرمانه من بوده. از تمام سالهایی که مریم مقدس را گروگان گرفته بودم.
دولتهایمان را نمی دانم با هم روبوسی می کنند یا مرگ به هم می گویند، جاسوسی هم می دانم که خوبی نیست اما الآن به اینها کار ندارم. الآن فقط می خواستم بگویم یک زن آمریکائی هست که من باید بهش بگویم ببخشید.

۱۳۸۸/۸/۱۰

کاش این حنجره مال تو نبود

آنهایی که صدایشان خوب است، کاش خوب بودند.
صورت خوب را زودترباورکردیم که می تواند مال کسی باشد که هیچم نمی شود بهش گفت خوب. ولی صدا را دلمان نمی خواست باورکنیم که می شود ربطی به درون نداشته باشد. خیلی دیر پذیرفتیم. شاید هنوز هم درست نپذیرفتیم.