۱۳۸۸/۸/۶

نان به نرخ رضا

یا امام رضا!
قسم به غربتت، ما را نجات بده از رسانه ای که تصویر نماز و گریه مردم را در حرم شما نشان می دهد، کسی آستانه مبارکه را می بوسد و بعد صحنه کات می خورد به صفحه ای که در آن نوشته «رستوران پدیده شاندیز مشهد».
ما را نجات بده از رسانه ای که مردم را در حال ناله و استغاثه دور ضریحتان نشان می دهد و در تمام مدت این استغاثه ها، گوشه صفحه نوشته «موسسه مالی اعتباری مهر».
قسم به رنج یوسفی ات، ما را از زجر تحمل رسانه ای که می تواند تو را به ثمن بخس بفروشد، نجات بده.

۱۳۸۸/۸/۴

جذابیت پنهان« عباس سیستم»

«عباس سیستم» گفته ما بهتر است تندر 90 بخریم. موتورش عالی است، اسکلت ردیف و بدنه مثل ماه. « عباس سیستم» ساسی مانکن دوست دارد پس ما چرا از این بیحال و کشدارهای سنتی  و نامجوی عصبانی گوش می کنیم، بهتر است لبهایمان را تا جایی که کش می آید از دو طرف بکشیم و بگوئیم:« عمرا سرکوچه وایسه».
« عباس سیستم» می گوید پول الآن توی لوازم تزئینی چینی است، پس بابای خانواده ما، تدریس دانشگاه و دکترا را ول کند برود از این آفریقائی مدل های ساخت چین بخرد و بفروشد بعد پولدار می شویم و می توانیم از همان سیستم هایی که عباس گذاشته روی ماشین بگذاریم و کوچه را با ساسی مانکن بلرزانیم.
وقتی یک راننده ای با ما تصادف می کند و بیخودی عصبانی است باید پیاده شویم و داد بزنیم « بشین بابا حال داری؟» چون عباس همیشه این کار را می کند و یارو می رود پی کارش. تازه حتی وقتی کوچه های فرعی قفل کرده اند ما باید از آنها برویم چون میانبرهایی هستند که او رفته و گفته:« حال کردین بچه ها چه نزدیک شد راهمون». اینها گوشه ای از تاثیرات پنهان آقایی به نام عباس در زندگی ما است. 
« عباس سیستم»، راننده سرویس پسر ما است که شش تا پسر قد و نیم قد دبستانی غیر انتفاعی را صبح و عصر می برد و می آورد و چون راه طولانی است و ترافیک زیاد، زمان زیادی را با آنها می گذراند. سیستم آموزشی هم که شکر خدا آن قدر قوی است که تاثیر این راننده از همه معلمینی که صبح تا عصر می بینند بیشتر است. هرچه صبح تا عصرآنها می ریسند این آقا با صمیمیت و طنز خوبش، پنبه می کند. پسر من فکر می کند وقتی آدم می تواند مثل عباس زندگی کند چرا برود این قدر عمرش در درس و مدرسه تلف کند. پول در نمی آورد که در می آورد، خوش نیست که هست. فوتبال سرش نمی شود که می شود. خوب یک مرد از زندگی چه می خواهد غیر اینها. 
پدیده عجیبی شده اند این راننده سرویس ها در شهر. بچه ها در سیستم احمقانه امروز شهری از این سر شهر به آن سر شهر جا به جا می شوند . راننده ها هرکدامشان دست کم سه چهارتایی سرویس دارند و خیلی خسته می شوند پس ترجیح می دهند خستگی و تنهایی شان را با حرف زدن و سربه سر گذاشتن با این بچه ها در کنند. بچه ها پدرهای مشغولی را که می روند جان می کنند تا پول غیرانتفاعی این بچه ها را در آورند خیلی کم می بینند ودر نتیجه همه اینها،راننده می شود الگوی رفتاری بچه ما. گاهی چقدر کم به تناقض های دور و برمان دقت می کنیم.

بله،«میلان»، تیم محبوب عباس سیستم رئال مادرید را برده و خانواده ما الآن خیلی خوشحال است. زندگی شهری یعنی این!

۱۳۸۸/۸/۲

نگرانی برای حیات زمین

تمام این دغدغه ها را چای باید خورد.
بوته های چای زمین، برای این همه، کافی هستند؟
 از این نظر نگران حیات زمین ام.

۱۳۸۸/۷/۲۸

انگیزه دزدی

بدانید و آگاه باشید اگر من یک روزی در سرقت بزرگی شرکت کردم فقط به عشق چهره نگاری است.
 من می میرم برای یکی از آن نقاشی مبهم ها که از آدم می کشند. دوست دارم بدانم به نظر شاهدان در صحنه و رهگذرها ومامور پشت صندوق، من چه شکلی بودم. غیر از این هیچ راهی وجود ندارد که آدمیزاد بفهمد دیگران واقعا او را چه شکلی می بینند. تصویری که در ذهن بقیه از ما شکل می گیرد حتما با تصویر آینه ای و عکسهایمان فرق می کند. من خیلی خوشم می آید بدانم آن تصویر چه جوری است؟ واقعا هیچ چاره ای غیر از سرقت یا کلاهبرداری هست؟

۱۳۸۸/۷/۲۷

شب نامادری

پیشرفت های علمی نتوانسته برای زنهایی که سندرم سیندرلا دارند، کاری بکند.
سندرم سیندرلا، بیماری ساده و خاموشی است. زنهای مبتلا به این بیماری، باید تا شب می شود، با یا بدون لنگه کفش بلوری، خودشان را برسانند خانه. بیرون ماندن در تاریکی آنها را مضطرب می کند. برای بیماران سندرم سیندرلا،اثر افسون نور که از بین می رود، ناگهان همه مسافرکش ها، دختر دزد می شوند، رهگذرها، کیف قاپ و مسافرهای مترو، مسموم کننده های سیار.
شاید ریشه این بیماری به جمله تکراری مادرهای قدیم بر می گردد: « دختر، شب باید خانه باشد» ولی هرچه هست این بیماری در نسلهای جدید به ندرت و انگشت شمار مشاهده می شود. زنهای مبتلا به این سندرم، باورشان نمی شود که حالا هر دختری شبها هرجایی می رود و هیچ کس هم «هرجایی» حساب نمی شود. بیشترین مشکل زنان مبتلا به این بیماری، تفاوت کالسکه های جادویی قدیم با تاکسی هایی است که ساعتها در ترافیک می مانند. حالا از هر کاخ شاهی، تا خانه سیندرلاها، ساعتها راه است و نامادری شب*، در تمام این مدت از پشت پنجره تاکسی، خشمگین و ناراضی، به این زنان خیره می ماند.

*شب مادر، اسم یکی از کتابهای کورت ونه گات است.

۱۳۸۸/۷/۲۵

آخرین سورپریز

چه سورپریز می شویم وقتی در آخرت می فهمیم دو سوم آنهایی که خیال کرده بودیم سورپریز کرده ایم اصلا غافلگیر نشده بودند و فقط وانمود کرده بودند غافلگیر شده اند تا ما ناراحت نشویم.

۱۳۸۸/۷/۲۳

اشک برای دستکش های سفید

دیروز دست پسرم موقع بازی شکست و من دوباره روبروی این سئوال فلسفی بزرگ بودم: واقعا آدم برای چی پدر و مادر می شود؟
برای اینکه ساعت 1.5 نیمه شب بنشیند پشت در اتاق عمل و به خاطراز دست رفتن رویای دروازه بانی پسر دبستانی اش گریه کند؟ برای همه این نگرانی ها و دغدغه ها؟ برای اینکه نیمه شب، نشسته روی نیمکت سرد بیمارستان هی فکر کند شاید این مچ و بازو که الآن دارند تویش پلاتین می گذارند حساس شود و دیگردست های طلایی دیوید سیمن- که عشق پسرش است- نشود؟ نکند آن دستکش های سفید که پسرک وقتی دست می کند چشمهایش برق می زنند به کار نیاید؟ دستکش ها را که دست می کند من باید توپ را به همه جهات و زوایه هایی که انتظار ندارد شوت کنم تا بگیرد.به این راحتی ها ول کن نیست. همیشه هم شاکی است که من دروازه فرضی را خوب نمی بینم و پرتاب هایم به اندازه کافی قوی نیست .
باید یکی را خیلی بشناسی و خیلی دوستش داشته باشی که برای آسیب دیدن تصویرها و خیالهای ذهنی اش گریه کنی.
واقعا آدم برای چی پدر و مادر می شود؟ شاید فقط بخاطر همین که گاهی برای رویای یک آدم دیگر، گریه کند

۱۳۸۸/۷/۱۹

دخترک دیگر اینجا زندگی نمی کند

یعنی یک روزی دلمان برای دفترچه های تلفن تنگ می شود؟ برای ورقهایی که کنارش نوشته باشد الف ب پ ت .... برای دفترهایی که همیشه صفحه م و ی اش پر می شد و صفحه های ج چ ح خ اش خالی می ماند. آن ستون آخری که گذاشته بودند برای آدرس، پهن تر از بقیه بود و معمولاسفید می ماند، یادتان هست؟ ستون آخری همیشه برای من جای وسوسه انگیزی بود. تلفن ها بی سیم نبودند ووقتهایی که با دوستان دبیرستانی یا دانشگاهی مان ساعتها تلفنی حرف می زدیم دفترهای تلفن مدام جلوی چشممان بودند و من عادت داشتم جمله هایی از حرف هایمان یا شعرها و نیم جمله های شاعرانه ای که در طول تلفن در ذهنم تکرار می شد، با مداد دم دستم که معمولا نوک شکسته وکند بود در ستون خالی آدرس بنویسم. با نون ها و ی های کشیده که به اندازه امتداد کلمه در ذهنم کشیده می شدند. کلمات تکراری به تعدادی که آن موقع از فکرم عبور کرده بودند.
فکرش را که می کنم می بینم آن ستونها جریان سیال ذهنم بودند موقع آن تلفن های عجیب جوانی و نوجوانی. کجایند آن دفترچه ها؟الآن سالهاست لابد خرد شده اند، کارتون بسته بندی اشیا شده اند، ورق روزنامه چرک شده اند یا شاید برگشته اند به چرخه طبیعت. چقدر احمق بودیم روزی که آنها را کنار کتابهای دبیرستانی ریختیم توی نایلون و دادیم به نمکی که از کوچه می گذشت یا گذاشتیم کنار خیابان.
حاضرم همه سرمایه ام را بدهم یکی از آنها را دوباره گیر بیاورم.دلم یکی از آن نون های کشیده را می خواهد که تا کناره دفتر کش آمده بود . آزاد و رها، انگار که خط هیچ قاعده ای نداشته باشد. اگرآن دفترهای تلفن الآن بودند، آدرس رفقای قدیمی ام را داشتم. آدرس روح خودم را درسال آن دوستی ها داشتم. . این روزها چقدر لازمم می شود این جور آدرسها.

۱۳۸۸/۷/۱۷

چوبدستی امپراطور

مادره گفت:« من کرایه سه نفر را می دم آقا!» راننده نگاهی به زن کرد که لاغر بود و کیف بزرگی هم نداشت، یک پسربچه 1.5 یا شاید 2ساله همراهش بود که راحت می شد او را بغل گرفت: «مسافر که هس خانم». زنه گفت «می دونم آقا! من کرایه شو می دم»
شاخه لاغرخشک شده ای، دست پسربچه بود. پائین چوب را سفت گرفته بود توی مشتش. شاخه، بلند بود و سر تیزی داشت، چند تا نیم شاخه هم از شاخه اصلی منشعب شده بودند که آنها هم لبه های تیزی داشتند. راننده سوار شد و منتظر ماند تا پسره شاخه را بندازد زمین و بپرد روی زانوی مامانش. پسره نشست کنار مامانش، با همان شاخه. مادره حرفی نزد و مثل اینکه کار هر روزش باشد، زود شیشه را داد پائین که سر شاخه از پنجره برود بیرون تا بشود آن یکی در ماشین را بست، چون تکه آخر شاخه مانده بود بیرون.
راننده روشن نکرد. برگشته بود عقب و مادر و پسر را نگاه می کرد. مادره دید مجبور است توضیح بدهد:« عادتش است. یک چیزی باید مدام توی مشتش باشه. الآن چند روزه بند کرده به این شاخه. ول کن هم نیس. با این چوب می ریم مهد کودک، با این چوب برمی گردیم. هرکاری هم می کنم فایده نداره» پسره نه راننده را نگاه می کرد نه مادرش را که داشت درباره او حرف می زد، حواسش به چوبش بود.حالا انگشتهای دو تا دستش را حلقه کرده بود دورآن و کوله پشتی کوچک مهد کودکی اش را که طرح اسپایدرمن داشت گذاشته بود کنارش روی صندلی.
تمام راه تا شهرک غرب، راننده سعی کرد حرف های مختلف بزند و بازی های متفاوت درآورد که این شاخه کثیف است، تیزه و خطرناک و اینها تا پسره شاخه را از پنجره بندازد بیرون و شکلاتهای توی داشبورد راننده را جایش بگیرد یا حتی آن عروسکی که جلوی آینه آویزان بود جایزه بگیرد ولی پسره همان جور جدی نشسته بود و انگشتهایش را شل هم نکرد. فقط یک بار که راننده دستش را آورد عقب که اگر چوب را بدهی به من می گذارم بیای جلو بوق بزنی، جیغ زد و گفت: « نی دم، چوبمه» راننده مجبور شد درست بنشیند سر جایش. مادره مرتب می گفت:« آقا خودتونو خسته نکنین. من و باباش همه کار کردیم نشده»
من نشسته بودم روی صندلی جلو و در سکوت، تلاشهای راننده و مادره را نگاه می کردم. بدجوری عاشق پسره شده بودم.بدجوری. تا شب نتوانستم تصویر انگشتهای کوچک حلقه شده را فراموش کنم.
شاید هم انگشتهایم برای تمام شاخه هایی که این سالها گم کرده بودم گز گز می کرد. بالاخره باید یک چیزی باشد که این قدر محکم بتوانی دستت را حلقه کنی دورش. باید یک چیزی باشد.

۱۳۸۸/۷/۱۵

جاده

با تو تک تک منظره هایی که از کنارشان می گذریم چقدر برای ماندن و چادر زدن خوبند.
بی تو منظره ها فقط از پشت شیشه ماشین می گذرند.

۱۳۸۸/۷/۱۳

سانتر برای زندگی

اگر افسرده اید و نمی خواهید دارو بخورید، اگر از مشاورها خوشتان نمی آید و حوصله توصیه های تکراری شان را ندارید، این روش جدید و بدون عوارض جانبی را امتحان کنید: بنشینید پیش پسربچه ای دبستانی و فقط به او بگوئید گل های بازی دیشب را کی زد و چطوری زد؟ آسانتر از آن که فکر کنید شما را درگیر خواهد کرد.
اول با جمله های بریده بریده و کوتاه که از هیجان، کلماتش بالا و پائین می پرند قلابتان می کند. بعد نمایش شروع می شود و دست ها و پاها در هوا معلق می شوند. اگر با اینها کارتان راه نیفتاد دل بدهید به آن مبالغه ای که در صدایش می لرزد. زندگی یادتان می افتد. شک نکنید که جواب می گیرید. زندگی یادتان می افتد.

۱۳۸۸/۷/۱۱

چتری برای تصمیم کبری

باران ناگهانی تند شد. یکسره و سیلابی. مقنعه دختره چسبید به سرش و موهای پسره خیس شد و خوابید روی هم. هردو تایشان کتاب خریده بودند. پسره برای رفقایش هم کتاب خریده بود ودلش نمی خواست کتابهایی که هنوز پولش را ازرفقا نگرفته بود، باد کرده و زرد بشوند. دختره عادت داشت کتابهای دانشگاه را هم نو و ترتمیز نگه دارد، ترس کهنه و پاره شدن کتاب درسی از همان دبستان برایش مانده بود. دو تایی رفتند زیر طاقی سردر یک لوازم طراحی فروشی که هنوز بسته بود. پسره ایستاد طرفی که می شد نزدیک میدان انقلاب، دختره خودش را چسباند به دیوارسیمانی آن طرف که نزدیک ایستگاه انقلاب امام حسین بود. دو تا آقای دیگر هم آمدند که ایستادند وسط و تکیه دادند به کرکره فلزی مغازه و فحش دادند به زمین و آسمان که عدل همان روزی که آنها آمده اند دنبال یک کار اداری، سیلش گرفته و ول کن هم نیست. باران ولی بند نیامد. آقاها، کتاب دستشان نبود، از یکی از رهگذرها نایلون گرفتند، پاره کردند، کشیدند سرشان و رفتند.
پسره ماند آن طرف و دختره این طرف.نگاهشان یک آن به هم افتاد بعد دوتایی خیره شدند به باران که مثل پرده جلویشان را گرفته بود. دختره کتابها را که چسبانده بود به سینه اش، دست به دست کرد و گشت ببیند توی کیفش کیسه فریزریا کاغذ بیخودی پیدا می شود که بپیچد دور کتابها. پسره، از خودش لجش گرفته بود که چرا کوله اش را نیاورده و صبر هم نکرده که از کتابفروشه نایلون بگیرد.آدم حساب نمی کند آخر شهریور باران به این تندی بیاید و این همه هم طول بکشد.
پسره، نگاهش را از باران گرفت ودختره را نگاه کرد که یکهو و بی هوا لرزید. مانتویش خیس شده بود. فکر کرد کاش چتر داشتم بهش می گفتم بیاید زیر چتر من ، دو تایی تا ایستگاه برویم.یاد فیلم ها و افسانه هایی افتاد که پسرها می روند از جایی یا از دست کسی دختری را نجات می دهند. فکر کرد اگر چتر داشتم دختره را از این باران نجات می دادم بعد لابد عاشقم می شد آن وقت باید می رفتیم یک چتر بزرگتر می خریدیم و هر وقت باران می آمد با هم می رفتیم زیر چتره و یاد روزی که عاشق هم شدیم می افتادیم. فکر کرد من که حوصله کوله پشتی خودم را ندارم، چتر دو نفره را چطوری هردفعه یادم بماند و حوصله ام بگذارد از خانه بردارم.
فکر کرد من که شانس ندارم،الآن اگر چتر هم داشتم و می رفتم جلو، دختره می گفت:« نه! خیلی ممنون. من عاشق بارانم».دخترها تازگیها از نجات دادن خوششان نمی آید، پسرها صد تا طناب را به هم گره بزنند از دیوار قلعه بروند بالا، راپانزل مورد نظر می گوید چرا آمدی؟ من خودم این تنهایی را انتخاب کرده بودم. دخترها را از تنهایی هم دیگرنمی شود نجات داد.
با موبایل، زنگ زد به یکی از رفیقهاش و گفت:« به خاطرکتابهای لعنتی شما مجبور شدم وایسم یک عالم کنار خیابان» گفت:« پولشو باهاتون دو برابر حساب می کنم .عمرا دیگه داو طلب بشم برای شماها کتاب بخرم». از کناره طاقی سیمانی یک قطره درشت آب افتاد روی صورت دختر. دختره آستینش را کشید به صورتش که خشک بشود و یک قدم از لبه طاقی فاصله گرفت و به پسره نزدیک تر شد. پسره همین طور که داشت به آن رفیقش فحش می داد و می گفت «پولشو از حلقومتون می کشم بیرون»، یک آن آرزو کرد باران حالا حالاها تمام نشود و لبه طاقی هی بیاید جلوتر و چکه کند.
به یک دختری که کتاب نظریه های جامعه شناسی چسبانده به سینه اش، می شود گفت: لطفا شماره تون را بدهید.لابد می زند تو صورت آدم. شماره گرفتن جنوب شهری شده، پس چی کار می کنند این جور وقتها؟ همان چتر،اگر بود بهتر بود. پسره ولی یادش آمد که اصلا چتر ندارد. سالها بود که نداشت. چتر، یعنی اینکه شب اخبار هواشناسی را گوش کنی . یعنی وسط فیلم که داری می بینی یا بازی کامپیوتری بزنی شبکه یک و ببینی آن آقاهه می گوید فردا توده کم فشار کجا رامی گیرد و آیا لازم است لباس گرم بپوشی یا نه. تازه حالا بر فرض که گوش کرده باشی اراجیف آقای هواشناسی را، چی می گویند بقیه وقتی ببینند صبح چتر گرفتی دستت آمده ای دانشگاه. برای یک ماه رفقایت جوک جور کرده ای.....

دلم نمی خواهد آفتاب شود و دختره بدود طرف ایستگاه و پسره مثل یک کنده خیس نتواند از جایش تکان بخورد، همان جا بایستد و دختره را تا لحظه پریدن توی اتوبوس و بالا رفتن از پله ها دنبال کند ولی چه کار می شود برایشان کرد؟ می شود همان جور باران بیاید و بایستند آنجا تا شب. اینجا که فیلیپین و تایلند نیست که. مگر چند ساعت می شود باران بیاید؟ مدتهاست برای این داستان دنبال یک پایان عاشقانه خوب می گردم که واقع نما باشد و چسبانکی به نظر نیاید ولی نیست. پیدا نمی کنم. چی کار می شود برایشان کرد؟ شروع به این خوبی را بگذارم با ورود نویسنده و حرف های یخ روشنفکری تمام شود؟ دلم نمی خواهد. هیچ جوری نمی شود این عاشقانه را کلاسیک جلو برد؟ راهی برای آنها هست؟

۱۳۸۸/۷/۱۰

مجازی نامه

از دل برود هرکه از فیس بوک رود؟